راز خوشبختي
تاجري پسرش را براي آموختن راز خوشبختي نزد خردمندي فرستاد . پسر
جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اينكه سرانجام به قصري زيبا بر
فراز قله كوهي رسيد. مرد خردمندي كه او در جستجويش بود آنجا زندگي
مي كرد.
به جاي اينكه با يك مرد مقدس روب ه رو شود وارد تالاري شد كه جنب و
جوش بسياري در آن به چشم مي خورد، فروشندگان وارد و خارج
مي شدند، مرد م در گوشه اي گفتگو مي كردند، اركستر كوچكي موسيقي
لطيفي مي نواخت و روي يك ميز انواع و اقسام خوراكي ها لذيذ چيده شده
بود. خردمند با اين و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر
كند تا نوبتش فرا رسد.
7 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/02/29 - 00:09 در داستانک
دیدگاه
ebrahim70

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان كه دليل ملاقاتش را توض يح مي داد
گوش كرد اما به او گفت كه فعلأ وقت ندارد كه راز خوشبختي را برايش
فاش كند. پس به او پيشنهاد كرد كه گردشي در قصر بكند و حدود دو
ساعت ديگر به نزد او بازگردد.
آنگاه يك قاشق «. اما از شما خواهشي دارم » : مرد خردمند اضافه كرد
در » : كوچك به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ريخت و گفت
تمام مدت گردش اين قشق را در دست داشته باشيد و كاري كنيد كه روغن
«. آن نريزد
مرد جوان شروع كرد به بالا و پايين كردن پله ها، در حاليكه چشم از قاشق
بر نمي داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرس يد :آيا فرش هاي ايراني اتاق نهارخوري را ديديد؟ آيا
باغي كه استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن كرده است ديديد؟ آيا اسناد
«؟ و مدارك ارزشمند مرا كه روي پوست آهو نگاشته شده ديدي
جوان با شرمساري اعتراف كرد كه هيچ چيز نديده، تنها فكر او اين بوده كه
قطرات روغني را كه خردمند به او سپرده بود حفظ كند.
خردمند گفت : خب، پس برگرد و شگفتي هاي دنياي من را بشناس . آدم
نمي تواند به كسي اعتماد كند، مگر اينكه خانه اي را كه در آن سكونت دارد
بشناسد.
مرد جوان اين بار به گردش در كاخ پرداخت، در حاليكه همچنان قاشق را به
دست داشت، با دقت و توجه كام ل آثار هنري را كه زينت بخش ديوارها و
سقف ها بود مي نگريست .او باغ ها را ديد و كوهستان هاي اطراف را، ظرافت
گل ها و دقتي را كه در نصب آثار هنري در جاي مطلوب به كار رفته بود

1392/02/29 - 00:14
ebrahim70

تحسين كرد. وقتي به نزد خردمند بازگشت همه چيز را با جزئيات براي او
توصيف كرد.
خردمند پرسيد: پس آن دو قطره روغني را كه به تو سپردم كجاست؟
مرد جوان قاشق را نگاه كرد و متوجه شد كه آنها را ريخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:
راز خوشبختي اين است كه همه شگفتي هاي جهان را بنگري بدون اينكه »
«. دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش كني
بر گرفته از كتاب كيمياگر، نوشته پائولو كوئيلو

1392/02/29 - 00:15
Mohammad65

:)

1392/02/29 - 00:19
sofiya

بامزه بودش {-153-}

1392/02/29 - 00:30